در سایه‌ سار عشق خسته‌ دل و آشفته‌ حال در کنار پنجره امید به بیابان بی‌کسی‌ام قدم‌های امیدوارکننده می‌زدم گه‌ گاهی با حالت ترس و ناامیدی از کنار کوه‌های گناه عبور می‌کردم بلافاصله سرم را برگرداندم و بسوی خورشید سمت بیابان امید خیره می‌شدم منتظر بودم آیا می‌شود ابرهای تیرگی معاصی کنار برود و خورشید امید مستقیم بر قلب سیاه و خسته‌ام بتابد و قلب زنگار گرفته‌ام با نور او طلای سرخ شود.
سلام بر تو ای آشنای مهربان
سلام بر تو ای ماه جهان‌آرا
سلام بر تو ای دریای سخا و جود
سلام بر تو ای خورشید روزگار
ارباب خوبم! همدم شب و ستاره‌های امیدم!
چقدر با این و آن صحبت کنم و از فیض صحبت با تو محروم باشم؟!
طعم تلخ خستگی و جویبار اشک و آه و غصه و هزار و یک درد دیگر به خاطر نبود تو مرا واداشت تا دست به قلم برده و چند جمله درد و دل کنم، شاید تلخی داروی تلخ صبر کمتر اذیتم کند.
مــولای مـن!
روزگار، علم ما را مبدل به یقین کرد و با چشم دیدیم که احدی جز شما نمی‌تواند صلح و صفا را در زمین جاری کند.
آقــای مـن!
سخت است این دیدگان هر کس و ناکسی را ببیند ولی از دیدار روی شما محروم است.
چه کنم چاره‌ای ندارم جز تحمّل!
با چشمانی اشک‌آلود به بغض خیس پنجره خیره شده و با پای دل، کوچه‌های انتظار یک به یک به دنبالت گشته تا خیمه‌گاه غربتت را پیدا کنم.
و اگر در عالم واقع به وقوع می‌پیوست چه می‌شد...
بیا تا گویمت درد جدایی
تو خود گفتی که من سوی تو آیم
حدیث سوز و صبر و بینوایی
ولی ترسم بمیرم تو نیایی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0